سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادرانِ راستین در میان مردم، از ثروتی که شخص از آن برخوردار شود و به ارث گذارد، بهترند . [امام علی علیه السلام]

دل نوشته های من !



ماجراهای اردو ! جمعه 88/2/11 ساعت 12:45 صبح

سلام

بازم همون مشکل همیشگی !
از کجا شروع کنم ؟!
نوشتن همیشه واسه من سخت بوده. هیچ وقت دوست نداشتم انشاء بنویسم.

امروز صبح 15 دقیقه دیر رسیدم سر کلاس. وضع من که خوبه ، یکی امروز آخرای کلاس بود که اومد !‏!‏!‏
ساعت 11 اومده بود سر کلاس.
این استاد ما ماشاءالله چشم نخوره قهرمان فکّه !
همش دوست داره حرف بزنه. کلا فکر کنم اونایی که مباحث دینی و این چیزا درس میدن ،‏ به سخنرانی و حرف زدن و مخ خوردن علاقه دارن.
ساعت 11:15 شده بود ، خسته شدم از بس صدای استادو شنیدم. وسط حرفش گفتم خسته نباشید D: <":
البته یواشکی گفتم ، نفهمید من بودم D:
خلاصه اینطوری شد که بالاخره بی خیال شد. اگه نمی گفتم تا خود ساعت 12 یه بند حرف می زد !
...

می رسیم به جلسه اردو. قرار بود که 12:30 باشه. بعضی از بچه ها آز سیستم داشتن ، داشتن پروژه تحویل می دادن.
من دیدم یه سری از دخترای ورودی بهمن جلو در سایت وایسادن ، دارن حرف می زنن و نمیآن توو.
بعد دیدم اگه به اینا نگیم بیآن توو جلسه که بد میشه. احتمالا منتظر همین بودن که بهشون بگیم !
بعد از اینکه اومدن ، بحث شروع شد !
ماشاءالله صدای همشون در حد بنز بلنده ! مسؤل سایت هی می گفت آروم تر ، اینجا کلاسه ...
اولین چیزی که حال منو گرفت این بود که غیر از یکی از دخترا ، بقیشون مخالف اردوی دو روزه بودن ! البته یکی از پسرا هم مخالف بود.
خیلی حالم گرفته شد. آخه من فکر می کردم اینا موافق هستن. رو این قضیه حساب کرده بودم ، کلی فکر کرده بودم در موردش.
هفته قبل که این قضیه مطرح شد ، این دخترا همه موافق بودن.
دیگه احتمالا خانواده‏هاشون اجازه ندادن.
ولی خیلی حیف شد.

بعدش گفتیم پس واسه اردوی یه روزه ، قرار بود بریم « بشل ».
یکی از دخترای بهمنی با ناراحتی گفت چرا اونجا ؟!
گفتم قبلا در موردش صحبت کرده بودیم ، شما جای بهتری سراغ دارید ؟
گفت نه ، ولی ما در جریان نبودیم.
منم گفتم اصلا ما هواسمون به بچه های بهمن نبود.

ما هفته قبل به این نتیجه رسیدیم که هر کسی خودش واسه خودش غذا بیآره ، حالا اینا می گفتن که نه ، غذا یه جور باشه.
همون دختره که ترم قبل سر کلاس شیوه من گفته بودم که عین مادرا حرف می زد ، اون هی اصرار می کرد که غذا رو اونجا درست کنیم.
همچنان احساس می کرد واسه جمع باید مادری کنه !
می گفت کاری نداره ، یکی مادر خرج میشه این کارو میکنه دیگه !
منم گفتم من همچین کاری نمی کنم ، اگه شما مسئولیتشو قبول می کنید ، باشه.
دیگه سر و صدا یکم زیاد شد ، تصمیم گرفتیم بریم پایین توو یکی از کلاسا بشینیم.
بعد از کلی چک و چونه به این نتیجه رسیدیم که واسه ناهار جوجه بگیریم و اونجا کباب کنیم.
منم یه لیست گذاشتم پیش مسئول سایت تا هرکی میخواد بیآد بره اسمشو بنویسه.
یکی از پسرا گیر داده بود که من شماره موبایلمو بدم تا هرکی می خواد بیآد پیش من اسم بنویسه !
سه بار اینو گفت ، منم عین سه بار گفتم : نه ، لازم نیست ، هرکی خواست بره پیش آقای فلانی اسمشو بنویسه D:

چند تا از دخترای کلاس ما با بهمنی ها فکر کنم لج کرده بودن. هرچی اونا می گفتن ، اینا یه چیز دیگه می گفتن !
اول قرار بود ما اول خرداد بریم. حالا امروز اینا میگفتن که جعفر و مسعود گفتن وسط کلاسا نمیآن. یعنی کلاس رو تعطیل نمی کنن. سه نفر هم جمعه با جعفر کلاس داشتن. بچه های بهمن هم نمی دونم رو چه حسابی مخالف اول خرداد بودن. شاید مسعود هم گفته بود اول خرداد نمی تونه بیآد که اینا اصرار داشتن بعد امتحانا بریم.
هرچی من گفتم بابا اون موقع هوا خیلی گرم میشه ، آدم اذیت میشه ، همون اول خرداد خوبه ، در مورد غیبت هم با جعفر صحبت می کنیم ، مشکلی نیست ... ، ولی اکثرا می گفتن بعد امتحانا.
دیگه آخرش قرار شد 6 تیر بریم. چون تا 4 تیر امتحان داریم.

ولی من اصلا احساس خوبی ندارم.
لجم گرفته از اینکه این بچه های بهمن خودشونو دعوت کردن !
اگه اینا نمی‏اومدن خیلی خوب میشد.
آها ...
یکیشون پرسید در مورد آهنگ و این چیزا که مشکلی نیست ؟!
من گفتم نه ، ولی بچه ها با رقصیدن مخالفن.
بعد دختره خندید گفت خب حالا اونو اونجا حلش می کنیم ! ! ! ! ! ! ! !

اگه اینا بخوان اونجا از این کارا بکنن ، اون دو دستگی که گفته بودم حتما بوجود میآد.
کلا فکر می کنم قضیه پیچیده شده. دردسر اردو زیاد شده.
تعداد بیشتر = دردسر و اختلاف نظر بیشتر

حالا اگه مسعود بیآد میشه جو رو کنترل کرد. چون تجربه زیادی توو کارای اردو داره ، می دونه چیکار کنه.
به قول یکی از بچه ها اون حتی می دونه الآن که ساعت 10 شده ،‏چیکار باید کرد !

یه چیز مهمی که من یادم رفت به بچه ها بگم اینه که اونجا سرویس بهداشتی نداره !

ولی کاش میشد می رفتیم همون جواهر ده. توو همون تاریخ اول خرداد. خیلی حالم گرفته شد که نشد :(
...

از بحث اردو بگذریم ، دیگه دوست ندارم بهش فکر کنم.

امروز کار اون خونه تموم شد و تحویل گرفتیم. حالا قراره فردا یکی بیآد که اونجا رو تمیز کنه.
مبلمان و میز و وسایل دیگه رو هم پدرم تهران سفارش داده که بسازن. یه هفته طول میکشه.
معلوم نیست من کی برم اونجا. خیلی دوست دارم زودتر برم ، چون خسته شدم اینجا.
اونجا که رفتم احتمالا اون منطقه ADSL هم داره. به احتمال زیاد می گیرم.

از بعد عید خیلی از اینترنت استفاده کردم. دیگه هیچ اهمیتی به پولش نمیدم ! شاید چون خودم پولشو میدم خیالم راحته. ولی فکر کنم بیشتر واسه اینه که به این کار عادت کردم. انگاری مثلا روزی حداقل 5 - 6 ساعت استفاده از اینترنت کاملا عادی شده.

این ماه خدا رو شکر درآمد خوبی داشتم. می خوام 200 دلارشو بذارم روی پولم.

فردا واسه یه سری از کارا باید برم خونه جدید. همچنان خونه رو ندیدم.

امشب هم زیاد حرف زدم.

راستی یه چیز دیگه ...
تویئتر من از آدرس http://twitter.com/Si... قابل دسترسه. غیر از این با برنامه های مختف بدون باز کردن سایت میشه توئیت کرد و توئیت خوند. یه سری از برنامه ها توو خود سایت توئتر معرف شدن.
واسه همین احتمالا تا چند روز دیگه توئیتر رو از وبلاگم حذف می کنم. چون همش نگران اینم که یکی بخونه و بخواد به من گیر بده که اصلا حوصلشو ندارم.

دیگه همین.
چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه.

شب خوش

خدانگهدار



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس